مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت سیبی فرستاد که در فاصلهای دور از خانهشان روییده بود؛ پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»
پسر دوم گفت: نه، درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر سوم گفت: نه، درختی بود سرشار از شکوفههای زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنهای بود که تا به امروز دیدهام.»
پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغی بود پربار از میوهها و پر از زندگی.»
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیدهاید. شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید.
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف دادهاید.
مبادا بگذاری سختی یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را از بین ببرد.
لئو، سگی که برای دیدن صاحبانش که او را در کنار یک پمپ بنزین رها کردند 4 سال انتظار کشید تا بالاخره آنهارا دید.
او بعد از مدتی به بیماری پوستی مبتلا شد اما برای تهیه ی غذا هم هرگز آن محل را ترک نمیکرد.یک زن 45 ساله به نام سائو به اندازه ی توانش هربار به او غذا میداد. سائو بعد از اینکه ضعف و ناتوانی سگ را دید اورا به خانه برد ولی هربار لئو فرار میکرد و سائو او را در همان جاده پیدا میکرد.بالاخره سائو تسلیم شد ولی در تمام مدت برای او کنار جاده غذا برد.4 سال گذشت و لئو بالاخره صاحبانش را دوباره دید. با اینکه سگ کاملا آنها را به یاد آورد ولی در کمال تعجب حاضر نشد با آنها به خانه برگردد.او به سمت سائو رفت. زنی که این مدت به او غذا میداد. صاحبان قبلی لئو هم تصمیم گرفتند تمام هزینه دامپزشکی اش را پرداخت کنند
درباره این سایت